نمایشنامه آینه حقیقت (نمایشنامه ای جهت تئاتر درسی) نویسنده: دکتر بابک دهقانی
نمایشنامه آینه حقیقت
(نمایشنامه ای جهت تئاتر درسی)
نویسنده: دکتر بابک دهقانی
هرگونه استفاده از این نمایشنامه بدون اجازه کتبی از سوی نویسنده شرعا و قانونا ممنوع است.
شماره تماس 09179703235
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
نمایشنامه آینه حقیقت
(نمایشنامه ای جهت تئاتر درسی)
نویسنده: دکتر بابک دهقانی
هرگونه استفاده از این نمایشنامه بدون اجازه کتبی از سوی نویسنده شرعا و قانونا ممنوع است.
شماره تماس 09179703235
توضیح صحنه:
کلاس درس با نیمکتهای چوبی قدیمی چیده شده است. نور خورشید از پنجرههای بزرگ به داخل میتابد و گرد و غبار معلق در هوا را روشن میکند. تابلوی اعلانات پر از نقاشیها و نوشتههای دانشآموزان است. یک میز معلمی در جلوی کلاس قرار دارد که روی آن گلدانی با چند شاخه گل داوودی دیده میشود. روی دیوار، پوستری از عکسهای شهدای جنگ تحمیلی نصب شده است.
مکان:
کلاس درس - دبیرستان دخترانه - یک روز پاییزی
زمان:
زنگ تفریح - ساعت ۱۰ صبح
شخصیتها:
آناهیتا: (۱۵ ساله) دختری زیبا، ثروتمند و مغرور که در رفتارش خودخواه است. مانتوی برند مشکی رنگی پوشیده که با کیف و کفش چرم گرانقیمتش ست شده. موهایش به دقت آرایش شده و از زیورآلات ظریف استفاده کرده.
فاطمه: (۱۵ ساله) دختری باهوش، حقگو و دلسوز که پدرش جانباز جنگ تحمیلی است. او مانتویی و شلواری ساده به رنگ خاکستری پوشیده است. با عینکی گرد، نگاهی مهربان و چهرهای مصمم دارد.
سارا: (۱۴-۱۵ ساله) دوست آناهیتا که از ترس موقعیت او، چاپلوسیاش را میکند. او سعی دارد همیشه مطابق مد روز لباس بپوشد.
مینا: (۱۴-۱۵ ساله) دوست دیگر آناهیتا که او نیز چاپلوس است. آرایش غلیظی دارد و سعی میکند توجه دیگران را جلب کند.
خانم محمدی: معلم کلاس، زنی میانسال و مهربان که دلسوزانه به دانشآموزانش توجه میکند. او لباسی ساده و مرتب پوشیده است.
صحنه ۱:
(آناهیتا روی یکی از نیمکتها نشسته و با دقت ناخنهایش را لاک میزند. سارا و مینا در حالی که مراقب هستند مدیر یا ناظم از راه نرسند، دور او جمع شده و با صدای بلند میخندند. فاطمه در گوشهای از کلاس ایستاده و کتابی در دست دارد. در این نمایشنامه بازیگران می توانند با استفاده از خلاقیت خود روی حرکات و حالت چهره به اجرای زیباتر برسند).
سارا: (با لحن چاپلوسانه) وای آناهیتا، چه رنگ لاک نازی! از کجا خریدی؟
مینا: (با تأیید) آره واقعاً. خیلی شیکه. منم میخوام از این رنگ داشته باشم.
آناهیتا: (با لبخند مغرورانه) ممنون. این رنگ رو مامانم از فرانسه سفارش داده. اینجا پیدا نمیشه.
(فاطمه سرش را بلند میکند و از بالای عینک نگاهی به آنها میاندازد. چهرهاش کمی درهم میرود).
آناهیتا: (در حالی که به ناخنهایش فوت میکند) بچهها، شنیدید چی شده؟ قراره یه مهمونی خیلی باحال تو ویلای ما برگزار بشه. فقط آدمهای خاص دعوت دارن.
سارا: (با هیجان) وای چه عالی! حتماً خیلی خوش میگذره.
مینا: (با التماس) آناهیتا، میشه منم بیام؟
آناهیتا: (با مکث) ام… نمیدونم. باید ببینم جا هست یا نه.
(فاطمه کتابش را میبندد و به سمت آنها میرود).
فاطمه: (در حالی که عینک را از چشم بر می دارد و در دست می گیرد) سلام بچهها.
سارا و مینا: (با بیمیلی) سلام.
آناهیتا: (بدون اینکه سرش را بلند کند) سلام. کاری داری؟
فاطمه: میخواستم در مورد تحقیق ادبیات باهات صحبت کنم.
آناهیتا: (با بیحوصلگی) من وقت ندارم. بعداً حرف میزنیم.
فاطمه: ولی فردا آخرین مهلته.
آناهیتا: (با لحن تند) گفتم که وقت ندارم. مگه نمیفهمی؟ برو با یکی دیگه کار کن.
فاطمه: (با دلسوزی) آناهیتا، چرا اینقدر خودخواهی؟ این تحقیق برای همه مهمه.
آناهیتا: (با عصبانیت) چی گفتی؟ تو به چه حقی به من میگی خودخواه؟
فاطمه: (به آرامی) فقط میخواستم کمکت کنم که به مسئولیتهات بیشتر اهمیت بدی.
آناهیتا: (با تمسخر) تو کی هستی که بخوای به من درس اخلاق بدی؟ تو اصلاً میدونی من کیام؟
فاطمه: (با صدایی آرام اما مصمم) آره، میدونم. تو یه دختری هستی که فکر میکنی چون بابات پولداره، میتونی هر کاری بکنی. ولی اینطور نیست.
آناهیتا: (با خشم) تو داری به من توهین میکنی!
فاطمه: (با ناراحتی) من فقط حقیقت رو گفتم.
آناهیتا: (از جایش بلند میشود و کیفش را برمیدارد) دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم.
(آناهیتا به همراه سارا و مینا از کلاس خارج میشود. فاطمه با ناراحتی به رفتن آنها نگاه میکند. او شانههایش را پایین میاندازد و به سمت پنجره میرود. نگاهش به پوسترهای شهدا میافتد. انگار چیزی در وجودش تغییر میکند).
صحنه ۲:
(همان کلاس - بعد از زنگ تفریح - خانم محمدی در حال تدریس است. آناهیتا بیحوصله به درس گوش میدهد و با سارا و مینا پچپچ میکند. فاطمه با دقت به درس توجه میکند. این بخش برای یک الی دو دقیقه به صورت بازی در سکوت اجرا می شود).
خانم محمدی: (با لبخند) خب بچهها، کسی سوالی داره؟
(فاطمه دستش را بلند میکند).
خانم محمدی: بله فاطمه؟
فاطمه: (در حالی که عینکش را با انگشت اشاره دست راست به سمت بالای بینی هدایت می کند) خانم محمدی، من در مورد زندگینامه یکی از شهدای روی پوستر سوال داشتم. میشه یه کم توضیح بدید؟
(آناهیتا چشمانش را میچرخاند).
خانم محمدی: (با لحنی مهربان) حتماً فاطمه جان. این شهید، جوانی بود که در سن تو به جبهه رفت و برای دفاع از کشورش جانش را فدا کرد. این شهدا برای ما خیلی ارزشمند هستند و ما باید همیشه یادشون رو زنده نگه داریم.
(خانم محمدی شروع به صحبت درباره زندگینامه شهید میکند. فاطمه با دقت گوش میدهد و گاهی یادداشت برداری میکند. آناهیتا در این میان، پوزخندی میزند. شهید مورد نظر به اقتضای می تواند از شهدای همان شهری باشد که به اجرای نمایش می پردازند).
آناهیتا: (آرام به سارا و مینا) این فاطمه هم همیشه میخواد خودشو نشون بده. فکر کرده خیلی وطنپرسته.
سارا: (با خنده) آره واقعاً. لابد میخواد از این راه نمره بگیره.
(خانم محمدی متوجه پچپچ آنها میشود).
خانم محمدی: (با لحن جدی) آناهیتا، چیزی گفتی؟
آناهیتا: (با تظاهر به احترام) نه خانم محمدی، داشتم درس رو مرور میکردم.
خانم محمدی: (با نگاهی معنادار) خیلی خوبه. امیدوارم همه همینطور با دقت به درس گوش بدن و یادمون نره که آزادی و امنیتی که امروز داریم، مدیون فداکاریهای همین شهداست.
(بعد از کلاس، فاطمه به سمت آناهیتا میرود).
فاطمه: آناهیتا، میشه یه لحظه باهات صحبت کنم؟
آناهیتا: (با بیاعتنایی) من با تو حرفی ندارم.
فاطمه: لطفا، فقط یه دقیقه.
(آناهیتا با اکراه میایستد).
فاطمه: من فقط میخواستم بگم که…
آناهیتا: (با لحن تند حرف فاطمه را قطع می کند) بگو ببینم چی میخوای بگی. زود باش وقت ندارم.
(آناهیتا دست راستش را بالا میآورد و در حالی که دست چپش به کمر است، به لاک انگشتانش نگاه میکند).
(فاطمه مکث میکند. به نظر میرسد کلماتش را با دقت انتخاب میکند).
فاطمه: من فکر میکنم تو خیلی بیشتر از این چیزی که نشون میدی، ارزش داری. تو میتونی یه آدم خیلی خوب باشی، اگه فقط یک کم به بقیه اهمیت بدی.
(آناهیتا سکوت میکند. نگاهش به چشمان فاطمه گره میخورد. چیزی در نگاه فاطمه هست که او را مجذوب میکند. صداقت، دلسوزی و امیدی که او در وجود آناهیتا میبیند).
آناهیتا: (با صدایی آرام) چرا این حرفها رو به من میزنی؟
فاطمه: چون دلم میخواد کمکت کنم. چون فکر میکنم تو هم میتونی یه روزی مثل این شهدا، یه قهرمان باشی.
(آناهیتا دوباره سکوت میکند. حرفهای فاطمه در ذهنش تکرار میشوند. او به پوستر شهدا نگاه میکند. به چهرههای جوان و مصممشان. ناگهان چیزی در درونش تغییر میکند. انگار آینهای در مقابلش قرار گرفته و او تصویر واقعی خودش را میبیند. تصویری که تا به حال از دیدنش فرار میکرده است).
آناهیتا: (با صدایی لرزان نیم نگاهی به سمت تماشاگران و سپس نگاهی به فاطمه) من… من نمیدونم چی بگم.
فاطمه: (با لبخند مهربان) فقط بهش فکر کن.
(فاطمه از آناهیتا دور میشود و به سمت در خروجی میرود. آناهیتا همچنان به پوسترهای شهدا نگاه میکند. اشک در چشمانش جمع شده است.
آناهیتا: (رو به تماشاگران) من «شاهزاده خانم» درونم را میبینم. «شاهزاده خانمی» که سالها منو اسیر خودش کرده بود. فکر می کنم نور امیدی در دلم روشن شده.
پایان...