هنگامی که آفتاب همچون تشت طلا در واپسین رمق روز می رفت تا در پشت کوه بورکی پنهان و چتر شب باز شود، مادرم به من مژده داد که فردا پدرت برای خرید عید نوروز، به کازرون می رود و تصمیم دارد تو را همراه خودش ببرد و از کازرون به فامور و شاپور و چنارشاهیجان هم سر می زند و می توانی در بازار کازرون کت و شلوار نو بگیری و پیراهن دوخت کازرون که در کودکی رویای داشتن آن را در سر داشتم و دندان زدن بر میوه های آبداری که می دانستم در باغ های دوستان و بستگان در تنگ چوگان به پدرم هدیه خواهد شد. با مژده خوش مادر، آن شب خواب از چشم من پر زد و من بر بال خیال در کازرون پرسه می زدم و بوی دل انگیز غذاها و بستنی و دیدار از بازار پارچه و پوشاک فروشی را حس می کردم و همچون پرنده ای سبک بال در آسمان آرزوها به پرواز درآمده بودم و در انتخاب لباس، سلیقه را سبک و سنگین می کردم.